چند سال از پایان این سریال میگذرد اما تا به امروز، سریال Legion جاهطلبانهترین پروژه مارول است که هیچ ربطی به دنیای سینماتیک آن ندارد.
بنا به دلایلی نامعلوم، متاسفانه یا خوشبختانه داستانهای ابرقهرمانی راهشان را به دنیای تلویزیون پیدا کردهاند که البته با بازخورد بسیار خوبی هم همراه شدهاند. شبکههایی مثل دیزنی پلاس یا اچ بی او مکس در این زمینه فعالیت زیادی دارند و نشان دادهاند که میتوانند محتوای جذابی را در اختیار طرفدارهای این دنیاها قرار بدهند.
اما قبل از این که در حال حاضر فازهای دنیای سینماتیک مارول تبدیل به داستانهای سریالی تلویزیون بشود، داستانهای دیگری در دنیای مارول وجود داشتند که به صورت جست و گریخته در شبکههای تلویزیونی مختلف توانستند داستانهای جذابی را در اختیار قرار بدهند و به خوبی خودشان را مثل تافتهای جدابافته معرفی کنند.
با این که سریالهای مطرح MCU مثل سریالهای WandaVision و Loki توانستند بازخوردهای مناسبی را به دست آوردند، باید اشاره کنیم که یک سریال بر اساس دنیای X-Men ساخته شد که تفاوت بسیار زیادی با استانداردهای فعلی MCU داشت. اما این استانداردهای متفاوت که بعضا میتوان آن را المانهای ملودرام، فلسفی و معمایی دانست، با المانهای ابرقهرمانانه ترکیب شده بودند که المانهای دیگر در مقایسه با المانهای ابرقهرمانانه برتری بیشتری داشتند.
این سریال Legion نام داشت که توسط شبکه FX پخش شده بود و یکی از بهترین کارگردانهای سریالهای تلویزیونی یعنی Noah Hawley ساخته شده بود. این کارگردان در کارنامه کاری خود، سریالی مثل Fargo را دارد که بسیار دیدنی و جذاب بود. اما حتی اگر یکی از طرفدارهای پروپا قرص دنیای ابرقهرمانی هم که باشید، احتمالا تا به امروز چیزی از سریال Legion نشنیدهاید.
سریال Legion چرخ و فلکی جذاب، توام از لحاظ احساسی، قهرمانانه، ترسناک و فلسفی است که هر چقدر از آن میگذرد، این المانها پررنگتر و خوشساختتر کنار یکدیگر قرار میگیرند که نمونه و مشابه آن را در دیگر سریالهای تلویزیونی کمتر دیدهاید. اما با وجود این جذابیت، شاید به اندازه دیگر سریالهای مارول مثل Daredevil چندان نقل و نبات در دهن طرفداران نباشد.
کنار هم قرار گرفتن تم دهه ۶۰ میلادی به همراه المانهای ترس روانشناختی شاید مهمترین نکتهای است که باعث میشود سریال Legion یکی از خاصترین سریالهای ممکن باشد. این موضوع به خوبی به جلوههای کلی سریال هم تزریق شده است. مثلا از لباسی که برای کارکترهای سریال ساخته شده تا طراحی صحنهها و محیط به راحتی متوجه میشوید که گرادیانت کلی در بعضی سکانسها هارمونیهای مترداف و متضاد دارند.
اما زمانی که تضاد هارمونی بیشتر به نمایش در میآید، سریال حداقل برای من خواستنیتر است. به این خاطر که با وجود المانهای مدرنی که این روزها در بین سریالهای مختلف بهتر درک میکنیم، حس میکنیم که این المانها فقط منحصر برای این سریال است و به قول فرنگیها، این المانها از مال خود سریال Legion است. موضوعی که این روزها به ندرت در دیگر سریالهای تلویزیونی مشاهده میکنیم؛ خیلی از سریالهای ابرقهرمانی سعی میکنند تا از المانهای تکراری استفاده کنند که پیادهسازی آنها با اختلاف بسیار کمی از هم تفاوت دارد. اما راهی که Legion طی میکند کاملا خطشکنی متفاوت از همه آنها است.
نکته جذابی که در این سریال سه فصلی نظرم را به خودش جلب کرد، تفاوت تم کلی هر فصل از سریال است؛ مثلا در فصل اول کاملا میتوانید متوجه این موضوع شوید که کارگردان اصرار دارد تا المانهای ترس روانشناختی در مقایسه با دیگر المانها، پررنگتر باشد. تقریبا در هر قسمت از فصل اول این سریال متوجه میشوید که این ترس روانشناختی نوعی امضا است که در بعضی از قسمتها پررنگتر است. تا این که در قسمت پنجم فصل اول کاملا متوجه میشوید که حالا با یک سریال کاملا Horror روبهرو هستید اما در قسمت بعدی سریال دوباره به ریتم ابرقهرمانانه و معمایی خودش باز میگردد.
اگر در یک روز عادی Dan Stevens را در مصاحبه بازیگری برای یک نقش سریالی پر از فلسفه و ترس روانشناختی میدیدم و وظیفهام انتخاب بازیگر بود، به هیچوجه سراغ او نمیرفتم. اما خوشبختانه من بازیگرها را انتخاب نکردهام و انتخاب نقش اصلی به عنوان دیوید/لیجن، یکی از بهترین انتخابهای این سریال بود.
تقریبا اکثر بار بازیگری مناسب در این سریال را افراد دیگر به دوش میکشند؛ به خصوص بازیگر ایرانیتبار، نوید نگهبان که به بهترین شکل ممکن نقش پادشاه سایهها یا همان فاروق احمل را اجرا میکند و بیاغراق میتوان او را بهترین بازیگر کل سریال نام برد. این در حالی است که حتی در فصل اول هیچ حضوری ندارد و از اوایل فصل دوم میبینیم که وارد سریال شده است.
اما نمیتوانیم تمام اعتبار را به بازی خوب نوید نگهبان بدهیم و باید به این موضوع اعتراف کنیم که بعضی از بهترین دیالوگها و لایههای عمیق شخصیتی برای نوید نگهبان نوشته شده است و هر چقدر که در سریال جلوتر میرویم، با لایههای بیشتر و عمیقتر این کارکتر آشنا میشویم تا جایی که در فصل سوم تقریبا تک تک قدمهایی که شخصیت فاروق برمیدارد، برای ما سورپرایزکننده و عجیب است. این در حالی است که بقیه کارکترها و بازیگرهای سریال زیر سایه فاروق به طرز عجیبی نادیده گرفته میشوند.
البته این بدان معنی نیست که بقیه بازیگرها به مرور زمان بدتر میشوند؛ اما نوید نگهبان در نقش فاروق واقعا یک الماس تمام عیار است. اما اگر بخواهیم یک بازیگر دیگر انتخاب کنیم که پابهپای نوید نگهبان نقش خود را به کمنقصترین شکل ممکن ایفا میکند، آدری پلازا در نقش لنی است. برای نقش لنی هم باید اعتبار بزرگی به نویسندگی و شخصیتپردازی آن بدهیم که یکی از پرلایهترین شخصیتهای ممکن است که قطعا هیچکس بهتر از آبری پلازا نمیتوانست آن را بهتر ایفای نقش کند.
کارگردان به خوبی از بازی خوبی نگهبان و پلازا آگاه است و به همین خاطر، سعی کرده در اکثر اوقاتی که سریال ریتم کندی دارد، متکی بر این دو بازیگر شود. این در حالی است که بعضی از سکانسهای سریال با حضور این دو شخصیت رقم میخورد که تقریبا در این سکانسها، چند بار از ابتدا مشاهده کردهام تا بتوانم تمام جذابیت سکانسها را به پوست و استخوانم منتقل کنم.
در طول تماشای سریال، به راحتی فراموش میکنید که یک سریال ابرقهرمانانه مشاهده میکنید. این موضوع بد یا نکته منفی نیست بلکه به روندی دلالت دارد که ذهن شما را به نقطههای مختلفی از داستان پرت میکند اما همیشه شما را به خانه اول برمیگرداند تا بتوانید تکههای مختلف پازل را کنار یکدیگر قرار دهید و زمانی که همه چیز را کنار هم میچینید، راه صاف جدیدی برای شما باز شده؛ زمانی که راه جدید را تا انتها طی کنید، میتوانید به حقیقت برسید.
سریال حس جایزه گرفتن را به خوبی به مخاطب منتقل میکند؛ مثلا در بعضی از سریال ابرقهرمانی میتوانید حدس بزنید که چه اتفاقی میافتد اما نویسنده تصمیم میگیرد تا با پایانی غیرمنتظره شما را شگفتزده کند. اما بعضا این پایان غیرمنتظره انقدر غیرمنطقی و بد است که حس تلف کردن وقت منتقل میشود. اما Legion هیچگاه بدین شکل نیست. همه چیز در سریال یک معمای خوشساخت است و زمانی که به پاسخ میرسید، احساس خوشایندی دارد که یک محصول چفت و جذاب را تماشا کردهاید.
سریال با مبالغهگری تمام به مشکلات اسکیزوفرنی و معیوبیتهای مغزی میپردازد و از ابتدا تا انتهای سریال، این موضوع را یک بستر گرم و نرم برای پیادهسازی روایت و داستانی متفاوت مهیا میکند. شخصیت دیوید که نقش اول سریال با بازی دن استیونز محسوب میشود هم در مرکز محوریت این ماجرا قرار گرفته است.
مشکلی که در اکثر سریالهای مربوط به اسکیزوفرنیا و معیوبیتهای مغزی دارم، نپرداختن به ریشههای اصلی آن است. اما به طرز عجیبی اگر سریال را تماشا کنید، متوجه نشوید اما معمای اصلی این سریال پیدا کردن ریشه اصلی معیوبیت مغزی شخصیت دیوید است. اما تمام قصههای فرعی دیگر به شکلی کنار آن قرار میگیرند که خیلی اوقات یادتان میرود که داستان اصلی بر چه پایهای است و درست در لحظاتی که انتظار ندارید، سریال مثل یک چک محکم به شما تلنگر میزند که نباید از دیوید و مشکلات مغزی او غافل شوید.
فصل سوم که میرسد، داستانهای فرعی جدیدی مثل شاخ و برگ دور خط داستانی اصلی میپیچد اما این بار خط داستان اصلی درخت تنومندی است که به مرور زمان قد کوتاه میکند تا بتوانید میوههای توام با حقیقت آن را بچینید. همانطور که سریال قد کوتاه میکند، شاخ و برگها هم از کنار آن چیده میشوند و زمانی که به قسمتهای آخر میرسید، بوی این میوهها به دلبرانهترین شکل ممکن قابل دسترستر میشوند.
در دو فصل اول، این شاخ و برگها بسیار بیشتر هستند؛ تا جایی که نمیتوانید درست تشخیص بدهید که آیا واقعا با یک درخت روبهرو هستید یا باید انتظار چیز دیگری را داشته باشید. مفهوم واقعی بودن و واقعی نبودن حقیقتهای پنهان این سریال بزرگترین کاری است که به عنوان یک بیننده باید در نظر داشته باشید. اما با دقت بسیار بالا هم گاهی اوقات گول میخورید. درست مثل کاری که مارول سعی کرد تا با سریال Moon Knight انجام بدهد.
سریال Moon Knight داستانی توام از محوریت اسکیزوفرنیا را ساخت که مفهوم حقیقت را خدشهدار میکند اما به هیچوجه نتوانست مثل سریال Legion آن را در عین خوشساخت بودن، به منطقیترین شکل ممکن و با دوز بالای فانتزی پیادهسازی کند. خوشبختانه Legion در این زمینه حتی یک بار هم از ریتم اصلیاش خارج نشد و در کنار تمام آشفتگی که مخاطب را گریبانگیر خودش میکند، هیچگاه احساس نمیکنید که سریال هدف اصلیاش را فراموش کرده است.
اما چه چیزی میان این دو سریال مشترک بود که باعث جذابیت آن میشود؟ جذابیتش این است که هر دو شخصیت اصلی سریال یعنی دیوید (Legion) و استیون (Moon Knight) به معنای واقعی کلمه نمیدانند که چه چیزی واقعی است و چه چیزی دروغ. این موضوع کمک بسزایی در درگیر کردن مخاطبها به روند کلی داستان کرده است.
مشکلات احساسی، روحی، روانی و عاطفی در این سریال تنها به شخصیت اصلی مربوط نیست. دیگر شخصیتهای فرعی این سریال هم همگی از یک مشکل اساسی رنج میبرد و کنار هم قرار گرفتن این مشکلات، یک فستیوال بزرگی از تمام غمها و آوارهای خراب بر سر دنیا است که به استادانهترین شکل ممکن روایت میشوند اما متاسفانه در این زمینه جا برای قدمهای بهتری هم بود.
به عنوان مثال شخصیت Syd را در نظر داشته باشید؛ شخصیت سید از قسمت ابتدایی سریال ورودی بهیادماندنی داشت و از همان ابتدا این شخصیت را به عنوان معشوقه دیوید در نظر میگیرید. سید به خاطر مشکل ژنتیکی که دارد، نمیتواند هیچکس را لمس کند؛ حتی یک لمس ساده باعث میشود تا ناخودآگاه و خودآگاه او به شخص مقابل منتقل پیدا کند که این امر توام با درد و رنج زیاد است. به همین خاطر است که او همیشه در یک لایه امنیتی قرار میگیرد و هر کس که نزدیک به او میشود، سریعا خود را از او دور میکند.
اما آشنایی با دیوید برای او یک خط زمانی جدید در زندگیاش ایجاد میکند؛ او عاشق دیوید میشود. نه به این خاطر که شخصیت دیوید ظاهر جذابی دارد یا این که دیوید ارتباط عمومی قدرتمندی دارد. به این خاطر که بیشتر از هر شخص دیگری، دیوید را نزدیکتر به زندگی خودش پیدا میکند. او هم مثل دیوید درگیریهای ذهنی زیادی دارد و در دنیایی که هیچکس سید را به درستی درک نکرده است، شاید دیوید همان کسی است که بتواند سید را از دنیای خطرناک حفظ نگهدارد.
این سریال پر از نوآوری است. یک سری نامنظم از نوآوریها که در ابتدا فک شما را باز میکنند، سپس مغز شما را مشغول میکنند که آیا واقعا این نوآوری نیاز یا خوب بود؟ در قدم آخر به این نتیجه میرسید که چه این نوآوری خوب باشد یا نه، باید به این موضوع عادت کنید که شما در دنیای سریال Legion قرار گرفتهاید و به جای انتقاد بیجا، بهتر است که فضا را بیشتر به خورد خود درآورید.
از مبارزههای ابرقهرمانی تنها با ذهن گرفته تا مبارزههای موسیقیمحور (رپ بتل) که همگی آنها به بهترین شکل ممکن پیادهسازی شدهاند و به مرور زمان میفهمید که هیچکدام از آنها احمقانه نبودند و همگی به منظور خاصی در سریال پیادهسازی شدهاند.
بدون شک سریال Legion یکی از خوشساختترین سریالهای مارول و ابرقهرمانی است که میتوان آن را در رتبه اول جاهطلبانهترین سریال ابرقهرمانی قرار دارد. نویسندگی خارقالعاده آن و ترکیبش با کارگردانی تکرارنشدنیاش، همیشه جایگاه ویژهای در قلب من به عنوان یک طرفدارا سریال خواهد داشت و اگر تا به امروز این سریال تماشا نکردهاید، قطعا با یکی از بهترین محصولات تلویزیونی آشنا نشدهاید.
پس این شما و این هم سریال Legion، محصولی از FX و نوآه هالی. نظر شما چیست؟