در این مطلب، لیستی از بهترین فیلمهایی که در سال ۲۰۲۱ بهروی پردههای سینما رفتن رو آماده کردیم؛ فیلمهایی که خوب یا بد، بهترین عملکرد را از هر نظر بهخود اختصاص دادهاند و توانستهاند در این برهه پر از بیماری و کرونا، سینما را دوباره احیا کنند. در ادامه لیست به بهترین فیلم های اکران شده ۲۰۲۱ می پردازیم.
امسال، سالی بود که همه چشمانتظار فیلمهای مختلفی بودیم و همهگیری کرونا نیز موجب شد تا اشخاص بیشتری در خانهها بنشینند. حال چه کار کنیم؟ فیلم ببینیم! جملهای است که در بسیاری از خانهها میشنویم؛ آن هم در این شرایط مشکل. در این دوازده ماه اخیر، فیلمهای زیادی بهروی پردههای سینما رفتند، از فیلم «Dune» گرفته تا آثار دنیای سینمایی مارول که فاز جدید خود را با آثار مورد انتظاری آغاز کرده است.
با این حال، این دوازده ماه برای ما آثار آنچنان جذابی نیز به همراه نداشت و آنگونه که امیدوار بودیم، پیش نرفت؛ بهگونهای، تقریباً ۹۰ درصد آثاری که اکران شدهاند، در همان صفحهنمایشهای بزرگ سینماهای خارج با پرتاب گوجه و پاپکورن مواجه شدند. با این حال، سطح این همهگیری باعث شد تا ما نیز انتظارات خود را کمتر کنیم و امید داشته باشیم که با کمرنگتر شدن این بیماری، سینما مسیر احیای خود را به خوبی پیش بگیرد.
در نتیجه، مطلبی تحت عنوان «بهترین فیلمهای 2021» را آماده کردهایم تا در آن، بهترین عناوینی که امسال بهروی پردههای سینما رفتهاند را به شما معرفی کنیم. در انتهای مطلب نیز برخی از فیلمهای خوبی که میتوانید مشاهده کنید را قرار دادهایم؛ فیلمهایی که در سال ۲۰۲۱ اکران نشدهاند و قدیمیتر هستند اما بهقول معروف، تاریخ مصرفی ندارند و دیدن آنها در هر زمانی، لذت بخش است -** امیدواریم از خواندن این مطلب لذت ببرید. قبل از شروع هم این را بگویم که میتوانید لیست خودتان را در بخش کامنت با ما بهاشتراک بگذارید، یا حتی از لیست انتخابشده انتقاد کنید (به چالش میطلبم :>). پیشنهاد می شود مقاله بهترین برنامه ادیت فیلم را بخوانید.
ابرجاسوس SHIELD اسکارلت جوهانسون بالاخره فیلمی مستقل برای خود پیدا کرد… آن هم چند سال پس از کشته شدن او روی پردههای سینما در فیلم Avengers: Endgame. بله، فیلم «Black Widow» یک پیشدرآمد است، داستانی که زندگی اصلی ناتاشا را بدون اتلاف وقت برروی فیلمهای ابرقهرمانی نشان میدهد. در عوض، کارگردان این فیلم، کیت شورتلند چیزی بسیار نزدیکتر به یک فیلم اکشن سنتی را به مخاطبان خود ارائه میدهد و متفاوت با آثار مختلف استودیوی مارول عمل میکند؛ از صحنههای مبارزهای و تماشایی گرفته تا تعقیبوگریزهای هیجانانگیز. در عین حال که دیدن دوباره اسکارلت جوهانسون در این نقش روی پردههای سینما، مانیتورهای لپتاپ یا حتی تلویزیون بسیار لذتبخش است، «بلکویدو» ضعیفترین اثر استودیوی مارول در یک سال اخیر بود و غرهای زیادی را از سوی منتقدان و مخاطبان بههمراه داشت (به شخصه عاشق اسکارلت جوهانسون و شخصیت ناتاشا تو دنیای سینمایی مارول هستم اما دیدن این شخصیت و بازیگر تو این شرایط، با این روایت داستانی و این شیوه ساخت واسه من ناامیدکننده بود و جاری شدن اشکهایم را مثل قطرههای باران به همراه داشت. چه کردن با تو ناتاشا!)
استعداد بهظاهر بیپایان لین مانوئل میراندا امسال به اوج جدیدی رسید چراکه این نویسنده، آهنگساز و بازیگر با اثر جدید خود، «tick,tick…BOOM» جایگاه یک کارگردان نابغه را ازآن خود کرد. اثر جدید میراندا بهعنوان اقتباس سینمایی نادر از نمایشنامهای که از منشأ صحنههای تئاتر خود فراتر میرود، وقتی نمایش تکنفره جاناتان لارسون را به یک فیلم زندگینامهای موزیکال تحسینبرانگیز تبدیل میکند. این فیلم فضا را با روایتهای زیادی در مورد هنرمندی نااامید که رنج را به امنیت انتخاب میکند، به اشتراک میگذارد. اندرو گارفیلد در این فیلم ورژنی آسیبپذیر، مغرور و از خود متنفر را بهخوبی بهتصویر میکشد و این کار را تحت شرایطی میکند که همچنان هم دوستداشتنی باقی میماند. (به شخصه این فیلم را تماشا نکردهام اما حضور گارفیلد، نمره 7.6 وبسایت IMDb و ۸۸ درصد راتنتومیتوز میتواند انگیزه خوبی باشد که من و شما پای این فیلم بنشینیم؛ اگرچه که با فیلمهای موزیکال ارتباطی برقرار نکردهام و نخواهم کرد!)
بهشخصه مطمئن نیستم ساختن یک فیلم بنابر رشته توییت به چه شکل خواهد بود (و باشد که حساب توییتر من زندگینامهای باشد تا در سالهای آینده برای نوادگانم به یادگار بماند!)، اما «Zola» توانسته رشتهتوییتها را با فیلم تبدیل کند، آن هم یک فیلم بسیار وحشی؛ ترکیبی هولناک از تریلر جنایی و کمدیهای عجیبوغریب که براساس یک موضوع ۱۴۸ توییتی که توسط یک کارگر رستوران و رقصنده زن تحت عنوان آزیا زولان کنیگ نوشته شده، ساخته شده است؛ زنی که داستاناش پس از مدتی به مجله رولینگ استون نیز راه پیدا کرد. در این فیلم، زولا (با نقشآفرینی تیلور پیج) توسط یک دوست جدید به نام استفانی (با نقشآفرینی رایلی کیو) متقاعد میشود که برای یک کنسرت رقص خاص به نام Lucrative Stripping Gig (خودتان بگیرید دیگر) به یک سفر جادهای از دیترویت به فلوریدا برود، فقط برای اینکه تجربهای سورئال و خطرناک را داشته باشد؛ تجربهای که در واقعیت قتل و شخصیتهای ناخوشایند بسیاری را دربرمیگیرد. پیشنهاد می شود درباره بهترین آنتی ویروس ویندوز بخوانید.
زولای واقعی اعتراف کرده که برخی از جنبههای داستاناش را زیبا میبیند و جانیکزا براوو نیز به شکل بسیار شیک و تپندهای، تماشای این فیلم را برای ما زیبا میکند. پیج و کیو در نقش زولا و استفانی نترس هستند درحالی که کولمن دومینگو به عنوان هماتاقی استفانی که معمول میشود دلال او است، وحشت واقعی فیلم را به مخاطبان القا میکند. چیزهای زیادی برای تحسین کردن شخصیتها و داستان این فیلم وجود دارد. پیشنهاد میکنیم که با زولا همراه باشید و سفر جذاب و ترسناک وی را دنبال کنید، سفری که عجیب بودناش، مرکز اصلی چشمگیر بودن داستان و فیلم را بهخود اختصاص میدهد.
دایانا اسپنسر که بود؟ علیرغم اینکه یکی از مشهورترین افراد در اواخر قرن بیستم است و داستان زندگیاش با تراژدی و تثبیت رسانهای به شکل ابدی خدشهدار شده، بین گزارشهای متناقض و روایات مغرضانه، یک رمز و راز گریزان باقی مانده است. در این داستانها، شایعات و گفتهها، ابهاماتی است که به شخصیت اسپنسر پابلو لارن پر و بال میدهد. فیلم «Spencer»، گامنهزنی بسیار تخیلی درباره آخرین شب کریسمس که بین پرنسس دیانا و شاهزاده ولز به اشتراک گذاشته شده است؛ یک زندگینامه در عالمی کوچک، زندگی در یک تنگ ماهی که از پشت ذرهبینهای دوربینهای فیلمبرداری روبروی چشمان مخاطبان قرار میگیرد.
رویکرد نامتعارف و داستان عجیب این فیلم، ناامیدی زیادی را مخاطبان سرتاسر جهان بههمراه داشت، اما به عقیده انگشتشماری از منتقدان، این فیلم یک پرتره صداقانه و منحصربهفرد بود: زندگی یک خانواده سلطنتی نه به عنوان یک درام باوقار و نه به عنوان یک روایت طنز. من فرصت تماشای «اسپنسر» را نداشتم اما هنگام خواندن نقدهای مختلف، تنها با یک کلمه مواجه شدم: دیوانهکننده؛ فیلمی که شباهت بیشتر به «Repulsion» دارد تا سریال «The Crown». این فیلم به نگرانیهایی که دایان را به هلاکت رساند، میپردازد و فضای کافی را در اختیار داستان قرار میدهد تا پیچیدگیهای زندگی این زن را بهتصویر بکشد، همانطور که استوارت داغدار متوجه آن شد. حال سوال اصلی این است که آیا این فیلم یک پرتره واقعی است؟ کسی نمیداند، اما میتوانیم بگوییم که روایت داستانی نسبتاً عادلانهای دارد.
اجازه ندهید عنوان این فیلم شما را گول بزند (البته اگر بازی کرده باشید): نویسنده و کارگردان، پل شریدر چیزی بیش از پیچیدگیهای یک بلوف دوگانه را در «The Card Counter» درسر دارد. داستان این فیلم درباره یک بازیکن حرفهای پوکر درجه سوم (با نقشآفرینی اسکار آیزاک) است که هرگز نمیخواهد پیشنهادات خود را در یک بازی Raise کند و شیوهای عجیب برای بازی کردن دارد؛ داستانی تلخ و شیرین که برای اولین بار، نامزدی اسکار را برای شریدر بههمراه داشته و زخمهای بهجا مانده از تروما، شرم و حتی خیانتهای نسلی را بررسی میکند.
ویلیام ایزاک اسرار عمیقی در خود دارد که وقتی آشکار میشود ممکن است مردی جوان (با نقشآفرینی تای شریدان) را نجات دهد یا به خاک سیاه بنشاند. فارغ از نتیجه، فیلمساز و تمام گروه تولید با این فیلم بهنوعی تبرئه سینمایی دست مییابند و از دهها سال وحشت که با هر نگاه زخمی به صورت خطدار آیزاک و با چهرههایی که به ان نگاه میکنند، وقار مییابند.
دلایل زیادی وجود دارد که «The Night House» را یکی از بهترین فیلمهای 2021 بدانیم اما اصلیترین دلیل آن، داستانسرایی بسیار گیرای این فیلم است. «The Night House» که به دست دیوید بروکنر کارگردانی شده، داستان یک معلمی (با نقشافرینی ربکا هال) را روایت میکند که برای خودکشی ظاهری شوهرش عزادار است اما متوجه میشود که وی رازهایی را پنهان میکند؛ هم در خانهای که برای خود طراحی کرده و هم در منطقهای دورافتاده کنار دریاچه. هیچچیز آنطور که شما انتظار دارید پیش نمیرود (مرا باور کنید!) و در نهایت، بهت و حیرت و ترس را در هر لحظه احساس میکنید. پیشنهاد میشود مقاله دیگر ما درباره انتقال مالکیت گوشی را بخوانید.
این فیلم وجه تمایز خود را با آثار ترسناک دیگر بهخوبی مشخص میکند: شخصیتپردازی به سطحی میرود که اهمیتتان نسبت به کارکترهای داستان با ادامه روند فیلم افزایش مییابد و بهنوعی، احساس میکنید که تهدید بیرونی در فیلم، تجلی یا بازتابی از درگیریها و دردهای درونی قهرمان داستان است. احساس ترس میخواهید؟ میخواهید غمگین شوید؟ «The Night House» همه اینها را دارد، همراه با اجراهای درخشان ربکا هال به عنوان زنی که غم، خشم و در نهایت درک را در طول فیلم پشت سر میگذارد (آفرین میگوییم که هال و بروکنر برای ارائه فیلمی که ترس را به درجهای دیگر میبرند و رضایت خود را از همین تریبون به آنها اعلام میکنیم.)
گیلرمو دلتورو با این اقتباس و بازسازی از رمان ۱۹۴۶ ویلیام لیندسی گرشام که فیلمی از آن در سال ۱۹۴۷ هم ساخته شده بود، بهترین فیلم کارنامه کاری خود را پس از «Pan’s Labyrinth» ارائه داد. این بدان معنا نیست که دیگر اثر وی، «The Shape of Water» که جایزه اسکار را برای وی بههمراه داشته، عملکرد ضعیفی داشته، اما «Nightmare Alley» امضای دلتورو و کارگردانی و داستانسرایی وی را به بهترین شکل ممکن برای تماشاچیان بهنمایش میگذارد. این فیلم دو ساعت و ۳۰ دقیقهای، ریتم تندی در ظاهر دارد اما در باطن مسیر داستانی را به آهستگی طی میکند و ما را با یک ترکیب به یاد ماندنی از شخصیتها آشنا میکند که توسط بازیگران عالی بهتصویر کشیده شدهاند.
بردلی کوپر نقش استن کارلایل، مردی سطحپایین را ایفا میکند که در حدود سال ۱۹۳۹ بهعنوان کارگر کارناوال مشغول به کار میشود و راز کلاهبرداریای را که در بالاترین سطوح ثروت و قدرت انجام میدهد، کشف میکند. پیام این اثر تریلر و بهنوعی نوآور دلتورو واضح است: قدرت و حرص و طمع نابودکننده هرکسی است که آن را لمس میکند و معمولاً تنها چیزی که در پایان خط پیدا میکنید، کسی است که بهتر از شما است. این فیلم، اولین اثر دلتورو است که هیچ عنصر خارقالعاده یا ماوراءطبیعی در آن یافت نمیشود، اما همچنان دلتورویی است.
«Shang-Chi» که بر پایه نقشآفرینی ستاره سینمای هنگکنگ، تونی لیونگ بهروی پردههای سینما رفته، یکی از بزرگترین موفقیتهای امسال در گیشهها بهشمار میآمد (البته اینکه بودجه بسیار کلانی را بهخود اختصاص میداد نیز بیتأثیر نیست). این اثر نهتنها برخی از بهترین صحنههای مبارزه و اکشن را در تاریخ آثار فرنچایزهای مارول به طرفداران ارائه داد، بلکه روی عملکرد بسیار خوب بازگریان آسیایی/آمریکایی تبار خود متمرکز کرد.
این فیلم، داستان شانگ چی با نقشآفرینی سیمو لیو را دنبال میکند، مردی که از پدر بدرفتارش، ونوو (با بازی لیونگ)، رهبری جاودانه که سازمان تبهکاری دهحلقه را مدیریت میکند، فرار کرده است. بنابراین وقتی ده حلقه میآید تا آویز قدرتمندی را که مادرش به او داده است، بگیرند، شانگ چی به همراه بهترین دوستش کیتی (با نقشآفرینی آکوافینا) به دنیای پدرش کشیده میشوند. پیش از این در قسمت ششم برنامه فاینکات (که با من و سعیدِ بلمونت ضبط شده بود)،به شکل کاملتر درباره این فیلم صحبت کردیم که در صورت علاقه، میتوانید این ویدیو را نیز تماشا کنید.
«شانگچی» ساختار داستانی ابرقهرمانی نسبتاً آشنایی را بهکار میگیرد، اما فیلم به واسطه ستارگان حاضر، طراحی رقصهای مبارزاتی واضح و تعهد موضوعی به کاوش در تجربهای از دیاسپورا و جوامع آسیایی، ارتقاء یافته است. درحالی که فیلم از مشکل رایج مارول یعنی پرپر شدن و درهم رفتن رنج میبرد، نقطه اوج فیلم را ورود اژدها دربرمیگیرد (که به شخصه علاقهای به دیدناش نداشتم) و میتوانیم این فیلم را پیشفرضی برای ماجراجوییهای آینده و جذاب این شخصیت محبوب دنیای سینمایی مارول بدانیم. کارگردان این فیلم، دستین دنیل کرتون با شانگچی توانست گوشه جدیدی از دنیای سینمایی مارول را بسازد؛ گوشهای که روایات هیجانانگیز را شامل میشود.
آثار موزیکال، هم از نظر کیفیت و هم از نظر گیشههای باکسآفیس، برای دههها مورد استقبال قرار میگرفتند و این سنت در سال ۲۰۲۱ نیز ادامه داشته است. اما برای هر اشتباه خلاقانهای مانند «Dear Evan Hansen»، تجربهآی پرجنبوجوش و شاد مانند «In the Heights» نیز وجود خواهد داشت. فیلم جان ام چو که براساس نمایش برادوی توسط لین مانوئل میراندا و کیارا الگریا هودس ساخته شده، با ذوق و انرژی غیرقابل انکاری، پردههای سینما را منفجر میکند و تجربهای شیرین را برای مخاطبان و تماشاچیان میسازد؛ نگاهی به عشق جوان و نگاه متحرک به زندگی در یک جامعه مدرن. پیشنهاد می شود درباره افزایش سرعت ویندوز بخوانید.
بازیگران این فیلم، آنتونی راموس، لزلی گریس و ملیسا باربارا نیز نقش مهمی در اثرگذاری این فیلم ایفا میکنند. در همین حال،کوری هاوکینز، جیمی اسمیتز، دافنه روبین-وگا و اولگا مردیز در نقش ابولا کلودیا از طریق کارکترهای سریع اما رنگارنگ حمای فوقالعاده خود را در طول فیلم بهنمایش میگذارند. بله، این فیلم هم بدون کم و کاست نیست (هیچ فیلمای بدون کموکاست نیست، حتی به غلط!)، اما «In the Heights» آنقدر جدی،صادقانه و سرشار از عشق به شخصیتها و محیط اطرافاش است که نمیتوان در آن غرق نشد. با این حال، مخاطبان نتوانستند با این فیلم ارتباط چندانی برقرار کنند (که البته منطقی است؛ طرفداران آثار موزیکال هرساله کمتر میشوند)، اما امیدوارم این مشکل در سالهای آینده حل شود و مخاطبان با ارزش ماهیتی این فیلم ارتباط بگیرند.
فیلم کمدی؟ شاید هم ترسناک؟ «Psycho Goreman» همه را در خود دارد! این یک فیلم کثیف، کملاً عجیب و پر از المانهای علمی-تخیلی است که توسط استیون کوستانسکی ساخته شده و تمام رویاهای کابوسوار شما را بهشکلی که هرگز فکرش را هم نمیکنید، به زندگیتان میآورد. «Psycho Goreman» که ترکیبی عالی از المانهای ترسناک بهسبک دهه ۸۰،جلوههای لاستیکی و موجودات بیگانه است، پادزهری عالی برای حساسیتهای موجود در فیلمهای پرفروش مدرن بهشمار میآید. نمیدانم چرا این فیلم را در این لیست قرار دادهام، شاید چون دلنچسبترین داستان را در میان آثار اکرانشده در سال ۲۰۲۱ بهخود اختصاص داده، اما اگر این تماشای این فیلم را تجربه نکردهاید، بهنظر من زمان آن رسیده تا طعم چندشبودن و المانهای عجیب در یک داستان را بچشید تا ببینید که فیلمهای اکرانشده در یک سال اخیر، آنقدرها هم بد نیستند! (من این فیلم را ندیدهام اما مطمئنم بد بودنش باعث نمیشود تا نقدم را به فیلمهای امسال وارد نکنم)
«last Night in Soho» به کارگردانی ادگار رایت، بزرگترین هدیه به داستانهای ارواح از زمان «The Sixth Sense» امنایت شیامالان است. این فیلم رویایی است که به کابوس تبدیل شده و پس از یک بازه زمانی، از روایت روحمانندش منحرف میشود تا ما را به توانمندیهای زنانه متمرکز کند؛ هرچند که بهطرز انحرافی توجیه شده باشد. افرادی در اتاقهای هر ساختمان منقطه افسانهای سوهو میمیرند؛ روحهایی که هر کدام داستانهایی برای گفتن دارند. در این محیط، الویز (با نقشآفرینی توماس مککنزی) دانشجوی مد که در حال رشد است، نهتنها با افراد مرده صحبت میکند، بلکه الهاماتی از آنها میگیرد تا مجموعههای هنری عالی خلق کند. داستانی که رایت روایت کرده با فیلمهایی همچون «Carnival of Souls» ،«Suspiria» و «Repulsion» رومن پولانسکی را تداعی میکند.
تنها دلیلی که میتوانیم «Last Night in Soho» را یکی از بهترین فیلمهای 2021 بدانیم، داستانسرایی آن است که در قالب نامههای عاشقانه جنایی به تصویر میکشد. فیلمبرداری فوقالعاده خاطرهانگیز، نورها،سایهها، مه و موسیقی پسزمینه درحالی که رایت سعی دارد تا ریتم این فیلم را حفظ کند، باعث میشود تا اثری شگفتانگیز را در جلوی چشمانتان شاهد باشید (این را هم بگویم که پس از دیدن این فیلم، لطفاً جو زیادی نداشته باشید و به این فکر نکنید که احضار وجود دارد یا نه، لذت ببرید!)
پس از قسمت اول که با وجود ستاگران بینظریش، نتوانست آنطور که باید در دل منتقدان و مخاطبان بنشیند. پس از آن که برداران وارنر تصمیم گرفت تا این فیلم را بهشکلی مجدد بازسازی کند، جیمز گان، ناجی آثار سرگرمی هالیوود، کنترل کامل این پروژه را بهدست گرفت تا ریبوت شادمانهتری را به روی پردههای سینما ببرد. مطمئناً فیلمهای «The Gaurdians of the Galaxy» این کارگردان را تماشا کردهاید؛ فرنچایزی که کارنامه کاری این این کارگردان را تا سالها تأمین میکند. گان از همان فرمول قدیمی «نگهبانان کهکشان» در ساخت این فیلم استفاده کرد؛ اما این بار، با محدودیتهای درجه سنی PG-13 و الگوها و اهداف خاص استودیو. پیشنهاد می شود درباره افزایش سرعت هارد بخوانید.
از این رو، «The Suicide Squad» جیمز گان نقش یک فیلم ماجراجویانه غرق در خون را ایفا میکند و رقتانگیزی خود را به سبک «Men on a Mission» دهه ۶۰ و خون و آدم فضایی ستارهمانند بهتصویر میکشد. با این حال در میان همه اینها، گان یک محبت واقعی را به بازندگان و نادیده گرفتهشدههای جامعه نشان میدهد و به شخصیتهایی مانند Polka-Dot Man و Ratcatcher اجازه میدهد تا زیر سایه یک فرنچایز ابرقهرمانی، حرفی برای گفتن داشته باشند. مارگو رابی هم (بازیگر دلنشین بسیاری از ما =>) هارلی کویین را به دیوانهکنندهترین شیوه ممکن و جنونِ آمیخته با طنز به نمایش میگذارد. همه اینها در یکی از حیلهگرانهترین فیلمهای استودیویی امسال قرار میگیرد و جالبتر از همه، چه کسی باورش میشد که شخصیت Shark سیلوستر استالونه تا این اندازه میتواند دوستداشتنی و میمساز (Meme بخوانید) باشد.
روی کاغذ، ایدهای که کارگردانهای مشهور هالیوودی، برادران کوئن در ذهن دارند تا با نقشآفرینی بازیگرانی مثل دنزل واشنگتن و فرانسیس مکدورمند، نسخه جدیدی از یکی از شناختهشدهترین نمایشنامههای شکسپیر را بهروی پردههای سینما ببرند، بیهوده بهنظر میرسد… و حدس بزنید در سینما چه اتفاق میافتد؟ یکی از بهترین فیلمهای 2021 اکران میشود. جوئل کوئن که پس از گزارش بازنشستگی برادرش، ایتان برای اولین بار در زندگی حرفهای خود بهصورت انفرادی کار میکند، به داستانی کلاسیک میپردازد که پر از جاهطلبیهای سیاسی، قتل و جنون را بهخود اختصاص میدهد و عناصر داستانی را به فیلمی سینمایی تبدیل میکند که برای توصیف آن میتوانیم به واژه «زیبا و مسحورکننده» اکتفا کنیم؛ یک کابوس اکسپرسیونیستی که تلفیقی سورئال از صحنه و فیلم را ایجاد میکند و روایت هیجانانگیز شکسپیر را به فیلمی واقعی تبدیل میکند.
همانطور که میتوان انتظار داشت، دنزل واشنگتن و مکدورمند به عنوان شخصیت «مکبث» و همسر از دست رفتهاش، هیجانانگیز هستند و چه لذتی بیشتر از اینکه دو بازیگر مشهور هالیوودی که کارنامه کاریشان با آثار فاخر پر شده، خطوط جاودانه داستان شکسپیر را از قلم خارج کرده و بهروی پردههای بزرگ سینما ببرند. البته که باید از اعضای دیگر تیم بازیگری این فیلم از جمله کوری هاوکینز، هری ملینگ، برتی کارول و برندان گلیسون کمال تشکر و قدردانی را داشته باشیم (واقعاً زحمت کشیدهاید دوستان گرامی). روایتسرایی، طراحی صحنه، صدا و تصویربرداری را در بهترین سطح ممکن در «The Tragedy of Macbeth» تماشا کنید؛ جای من هم لذت ببرید =)
اگر جیمز باند میخواست بیشتر از جیمز باند باشد چه؟ پیشفرض کلی فرنچایز «James Bond» در طول تاریخ سینما، فانتزیهای مردانهای را شامل میشده و تصوراتی بوده که بیش از نیم قرن از مردانگی میدانستیم. با این حال، سوال اصلی پاراگراف اول دقیقاً همان چیزی است که دنیل کریگ و ارتش Eon Productions با «No Time to Die»، پنجمین و آخرین فیلم از مأمور ۰۰۷ با نقشآفرینی دنیل کریگ، انجام دادهاند؛ یا حداقل تلاش کردهاند تا انجام دهند. چرا از واژه حداقل استفاده کردم؟ زیرا برعکس تمام آثار دیگری که دنیل کریگ در این فرنچایز ایفا کرده، «زمانی برای مردن نیست» چاشنیهای جدیدی و داستانی متفاوت را روایت میکرد؛ داستانی که ما را از دنیل کریگ و ۰۰۷ سابق، اکشن و بیاحساسمان دور میکرد.
مطمئناً کریگ محور اصلی این حماسه را تشکیل میدهد که لایهلایهترین و جذابترین عملکرد را در این فرنچایز ارائه میدهد اما کارگردان و نویسنده این فیلم، کری جوجی فوکوناگا نیز کمی هوس و شادی را به داستان القا میکند و ماجراجویی زندهتر را نسبت به قسمتهای قبلی به نمایش میگذارد؛ ماجراجویی که با داستان قسمت قبلی، «Spectre» ارتباط تنگاتنگی دارد. همه اینها یکطرف، لحظات اکشن این فیلم (مثل همیشه) در طرفی دیگر. «No Time to Die» برخی از پویاترین سکانسهای اکشن سال را در مقابل دوربین برای تماشاچیان بهنمایش میگذارد، مانند تعقیبوگریز خیرهکننده با موتورسیکلت و استون مارتین در ایتالیا یا نمایش بینظیر آنا دِ آرماس (بیایید قبول کنیم که بهترین سکانس فیلم، همان سکانس بود!) که با حضور کوتاهاش، کل جذابیت یک فیلم سهساعتونیمه را گرفت (اصلاً هم علاقه خاصی به آنای عزیز ندارم، در جریان باشید.) در آخر هم، این بهترین فیلم پاپکورنی است که در یک سالی که گذشت، بهروی پردههای سینما رفت؛ اثری که در کنار سرگرمی، اشکهای جاری را برای دوستداران این مجموعه و بهخصوص اشخاصی که جیمز باند را با دنیل کریگ شناختهاند، به همراه دارد.
هربار که فکر میکنید میدانید سیر داستانی «The Pig» به کجا میرود، انتظارات شما را زیرورو میکند و نشان میدهد که بیشتر از آنچه پیشبینی میشد، روحافذار و خیرهکننده است. مایکل سارونسکی که بر صندلی کارگردانی این فیلم نشسته، به راحتی میتوانست یک داستان ساده را بهروی پردههای سینما ببرد: مردی که در تلاش برای پس گرفتن خوک دزدیدهشدهاش است تا نیکلاس کیج را در همان شرایطی که «جان ویک» کیانو ریوز قرار گرفته بود، بگذارد. اما «Pig» رویه دیگری را دنبال میکند و چیزی عمیقاً انسانی و پیجیدگی عاطفی را بهتصویر میکشد و به بررسی غم و اندوه و رنجش خانوادگی میپردازد.
فضای منحصربهفرد این فیلم که کیج را در نقش یک سرآشپز سابق بهتصویر کشیده، شخصی که در انزوا در جنگل بهزندگی میپردازد، اجازه میدهد تا تماشاگر خودش درباره داستان قضاوت کند و تصمیم بگیرد. «Pig» فیلمای است که لحنای عجیب را دربرمیگیرد و با این موضوع به خوبی کنار میآید. اما در نهایت، قدرت واقعی این فیلم را کیج یدک میکشد؛ اجرایی که برای این بازیگر هالیوودی نادر است و چهبسا شخصیت واقعی وی را بهعنوان چاشنی به فیلم اضافه میکند. نیکلاس کیج سالها است که کارنامه کاری خود را با فیلمهای ضعیف پرکرده و باعث شده تا مخاطبان وی را دست کم بگیرند اما «Pig» نشان داده که اگر مواد و داستانی مناسب به وی داده شود، مهارت بیشمارش مجدداً شکوفا میشود و به ما یادآوری میکند که نیکلاس کیج همچنان یک ستاره است.
همه در زندگی، «بدترین شخص» یک نفر دیگر هستند و در اثر کمدی/درام یواخیم تریر، آن شخص مورد نظر جولی است. جولی نیز مانند بسیاری، زن جوانی است که در تلاش است راه خود را در هستی پیدا کند؛ نه پیشاندیشی یا برنامهریزی، بلکه با تلو تلو خوردن از یک تصمیم به تصمیمی دیگر، خواه در عشق، کار یا به طور کلی زندگی. البته، شخصیت جولی بهنوعی است که با عنوان «The Worst Person in the World» تداخل دارد اما در طول این مسیر که کشفیات زیادی را دربرمیگیرد، جولی به آدمهای مختلفی آسیب میزند و آسیب میبیند؛ همان چیزی که زندگی بسیاری از ما را میسازد.
کارگردانی تریر که از فیلمنامهای به قلم اسکیت وگت ساخته شده، پر از اتفاقات و روابط روزمره است که تصور اینکه شخصی نتواند با این فیلم خندهدار، تند و تیز و بیانناپذیر ارتباط برقرار نکند، بسیار سخت است. رناته رینسوه از بازی در نقش جولیِ داستان بسیار لذت میبرد و آزردگی، ناامیدی و شگفتی را به شکلی بسیار کامل در جامه شخصیت جولی بهنمایش میگذارد و سفری را شکل میدهد که دنبال کردن آن برای مخاطبان بسیار لذتبخش است. «The Worst Person in the World» به راحتی و در کمال سادگی در لیست بهترین فیلمهای 2021 قرار گرفته و پیشنهاد من نیز به شما این است که یکمقدار از فیلمهای عرفانی پوپولیستی، ابرقهرمانیهایی که پر از جلوههای ویژه هستند یا اکشنهایی که همواره با مشت و تعقیبوگریز همراه هستند، فاصله بگیرید و زندگی و روزمرگی را از دریچه یک انسان دیگر تماشا کنید.
اهمیر تامپسون که بیشتر با نام «Questlove» شناخته میشود، در مستند «Summer of Soul»، گل رزی را بهتصویر میکشد که از دل سیمان و بتن بیرون میآید اما وی کسی نیست که هدایت این مستند را برعهده داشته باشد. وی به نوازندگان بیس و گیتاریستهایی که در فستیوال فرهنگی هارلم در سال ۱۹۶۹ نواختهاند، اجازه میدهد به جای وی این داستان را روایت کنند. وی در کنار سایر نوازندگان مثل استیوی واندر، ماهالیا جکسون، اسلای اند فامیلی استون، بیبی کینگ، گلدیس نایت و پیپس حمایت میکردند، نسخههای از موسیقی را عرضه کردهاند که تکراری نشدنی است. در این بین، کشیش جسی ال جکسون با حمایت واحد موسقی پایه ارکستر و گروه کر Breadbasket، آن را با غوطهوری غسل تعمید آب میدهد. اهمیر تامپسون نیز با عشق نشان میدهد که چگونه در طول یکشنبه تابستان، جشنواره را در گرمای پخته شهر برگزار میکند تا موسیقی از روح پاک تولید کند.
واندر نوزدهساله آن را با طبل شروع میکند، سنکوپشده و تمیز. نینا سیمون آن را واقعی نگه میدارد، عاجهای پیانو خود را به هم میزند درحالی که با صدای خود نیز همین کار را میکند. این فیلم بهعنوان یک یادآور تاریخی مهم است که هنر را با سیاست ترکیب میکند و به بهترین شکل ممکن بهتصویر میکشد. اگر به دنبال این هستید تا تاریخ را از دریچه این جشنواره بسیار زیبا بهتصویر میکشد.
درام تاریخی جذاب ریدلی اسکات یک حادثه دلخراش را از سه منظر متفاوت بازگو میکند؛ درحالی که به زمان حال نیز مرتبط میشود، حتی اگر برای رسیدن به اصل مطلب، زمان زیادی را طی کند. «آخرین دوئل» مت دیمون را در نقش ژان دو کاروژ، شوالیه و زمیندار در نورماندی قرن چهاردهم بهتصویر میکشد که دشمنیاش با نجیبزاده ژاک لو گریس (با نقشافرینی آدام درایور) زمانی به اوج خود میرسد که همسر جوان کاروژ، مارگریت (با بازی جودی کومر) توسط لو گریس مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگیرد. برای ساکت ماندن و رسیدن به یک نتیجه، دوئلی تا سرحد مرگ بین این دو مرد جریان مییابد تا مشخص شود که چه کسی در دادگاه حقیقت را میگوید و اگر کاروژ شکست بخورد، مارگریت و شوهرش در آتش سوزانده میشوند.
درحالی که دو بخش اول این فیلم به برسی دیدگاههای این دو مرد میپردازد، بخش سوم فیلم با عنوان فرعی «حقیقت»، متعلق به مارگریت است، دیدگاهی که حقیقت داستان «آخرین دوئل» را بهتصویر میکشد. رویکرد کلی این فیلم برای این است تا داستان وحشتانگیز قرون وسطایی را از دیدگاههای مختلف بررسی کند و به موضوع اصلی بپردازد: ایستادگی یک زن تنها برای عدالت آن هم در زمانی که صدای وی به سختی به رسمیت شناخته میشود. اما قدرت قابل توجه «آخرین دوئل» از راهی ناشی میشود که تلاش مارگریت برای شنیده شدن و آشکار شدن حقیقت، تقریباً آینهای از نحوه بهوقوع پیوستن وقایع در دوران مدرن است و یادآور این است که ما هنوز هم چندان نتوانستهایم تکامل پیدا کنیم.
برای کسانی که «The Last duel» را دیدهاند، نقدی دراینباره در وبسایت کارو تک قرار گرفته که میتوانید به آن مراجعه کنید تا دسترسی به دیدگاه موشکافانهتر از این فیلم در دسترس شما قرار بگیرد. اما اگر بهطور خلاصه بخواهم بگویم، «آخرین دوئل» جزو یکی از بهترین فیلمهایی است که در چند سال اخیر بهروی پردههای سینما رفته اما ارتباط برقرار کردن با سبک داستانی و روایت آن به شیوهای است که مخاطبان خاصی را جذب میکند؛ بنابراین، اگر به فیلمهای قرونوسطایی و اکشنهایی که شوالیه و شمشیر را دربرمیگیرند، علاقه دارید، میتوانیم بگوییم که «آخرین دوئل» برای شما جذاب و حیرتانگیز خواهد بود و از آن بهعنوان یکی از بهترین فیلمهای امسال یاد خواهید کرد. پیشنها می شود نقد فیلم The Last Duel را بخوانید.
دیوید لوری، نویسنده و کارگردان پس از دهها فیلمها و فرنچایزهای ناموفقی که در فرنچایز هالیوود بهروی پردههای سینما برده، به افسانه آرتوریان بازمیگردد تا یکی از شعرهای غریب قرون وسطایی را، «سر گاولین و شوالیه سبز» بهروی پردههای سینما ببرد. در این تفسیر وحشیانه و توهمزا از داستان قرن چهاردهم، گاواین به عنوان یک جوان بیادب به تصویر کشیده شده که بهدنبال یافتن یک شوالیه سبز است.
دید دلپذیر لووری، با طراحی تولید فوقالعاده توسط جید هیلی و آرایش غلیظ پروتز که باعث میشود شوالیه سبز رالف اینسون به بهتین شکل ممکن بهتصویر کشیده شود و پارادوکسی را در داستان روایت میکنند. صرف نظر از تفسیر شما، زیبایی غیرقابل انکاری از اولین فریم فیلم تا آخرین شاتهای پایانی این فیلم ادامه دارد پس اگر بهدنبال فیلمای هستید که نهتنها از جلوههای بصری ویژه برخوردار است، بلکه قاببندیها و تکنیکهای نوین سینمایی در آن بهکار رفته است، میتوانید روی «The Green Knight» حساب باز کنید.
«Licorice Pizza» پل توماس اندرسون، یک کمدی در حال بلوغ از یکی از فیلمسازان مطرح آمریکایی است که با قوس روایتسرای وندی دارلینگ و با بهرهوری از خاطرات و داستانهای کودکی گری گوتزمن، تهیهکننده، تلاقی پیدا میکند. کوپر هافمن، پسر فیلیپ سیمور هافمن در کنار آلانا هایم، کوچکترین خواهر در گروه سهگانه راک تحسیشده «هایم»، نقش گری و آلانا را ایفا میکنند. در اوایل دهه ۷۰، این دو زوج تحت موقعیتهای مختلفی قرار میگیرند که در بعضی از آنها، نقش عاشقان ستارهای را ایفا میکنند و در بعضی دیگر به سبب اختلاف سن قابل توجه ۱۰ ساله، از هم دور میشوند.
این فیلم با طرحریزیهای آزاد، داستان این زوج را دنبال میکند و درحالی که گری میخواهد در درهای بهظار عاری از بزرگسالان پولی به جیب بزند، آلانا در تلاش است تا مسیر زندگی خود را پیدا کند، چه بهعنوان یک بازیگر و چه به عنوان یک داوطلب آگاه از حیث سیاست. این فیلم مانند شخصی است که قصد دارد داستانهای وحشیانه دوران جوانی خود را بازگو کند: آیا میخواهی در مورد زمانی که من یک تجارت در بستر آبی راهاندازی کردم بشنوی؟ آیا تا به حال به شما گفتهام که چگونه من را به اتهام قتل به دروغ دستگیر کردهاند؟
«Bo Burnham: Inside» بهعنوان یک سند عمیقاً شخصی و اغلب خندهدار بو برنهام برای تلاش در خلق هنر در خلال عدم قطعیتها است که باعث میشود سینمای واقعی در مقابل چشمهای مخاطب بهنمایش گذاشته شود. این فیلم بهطور مداوم از لحظات خندهدار و سکانسهایی اغلب احمقانه استفاده میکند تا برنهام را زیر ذرهبین قرار دهد و به شخصیتاش را تخریب کند. ترس وجودی و اضطراب فنی نمایش دادهشده مطمئناً باعث میشود که Inside مانند سندی از دوران ما باشد، اما به عنوان یک اثر موزیکال نیز کار میکند. برنهام افکار درونی، ترسها و خواستههای شخصیتهای خود را از طریق آهنگ در طول یک روایت بیان میکند؛ روایت مردی که سعی میکند در طول همهگیری یک ویروس جهانی، خود را مشغول کند.
استیون اسپیلبرگ تمام دوران حرفهای خود را در انتظار بود تا یک اثر موزیکال کامل بسازد. بازسازی مجدد «West Side Story» نشان داد که اسپیلبرگ نهتنها همچنان به عنوان یک کارگردان متبهر در هالیوود شناخته میشود، بلکه پتانسیل بسیار بالایی در ساخت فیلمهایی حول محور ژانر موزیکال دارد. علیرغم همه تردیدها و بدگمانیهای موجود در مورد اسپیلبرگی که در زمین مقدس اثر کلاسیک موزیکال لئونارد برنشتاین و استفان ساندهیم قدم میگذارد، این کارگردان «West Side Story» را با نشاطی تازه و شگفتانگیز به شکلی جوانانهپسند بازسازی میکند و حرکات دوربین این کارگردان ۷۵ ساله از زمان فیلم «Catch me if you can»، هیجانانگیز بهنظر نمیرسید.
اسپیلبرگ و تونی کوشنرِ فیلمنامهنویس از این فرصت استفاده میکنند تا برخی از ایرادات نمایش و فیلم اصلی را با تلاش برای اصالت در جنبه پورتوریکویی آن و با انتخاب ستارههایی مثل راشل زگلر برطرف کنند. بههمین ترتیب، فیلم با بهرهگیری از آیندهنگری و بافتبندی مجدد داستان وستساید، میتواند مشکلات امروز را در طبقات، فرهنگ و شکافهای نژادپرستانه ۶۰ سال پیش دنبال کند. با این حال، فراتر از چندین لایه اضافه شده، این فیلم یک منظره سربهفلک کشیدهشده است که در آن یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ به دنبال شکسته شدن است و موزیکال مورد علاقه خود را تجسب میکند؛ پیدا کردن قبلی پرجنبوجوش و تپنده که هنوز در زیر آن آهنگهایی زیبا و حالوهوایی دوستداشتنی جریان دارد.
حتی بدون داستان، وقایع و وزن تاریخی پشت آن، «Judas and the Black Messiah» یک اثر سینمایی قدرتمند با زیبایی تزلزلناپذیر و بازگویی احساسی از عدالت است. دانیل کالویا به اندازه همنسلها و نسلهای قبلی خود، یک بازیگر با استعداد بهشمار میاید که میتواند تعدادی از احساسات متناقض را با یک نگاه و یک پلک زدن منتقل کند؛ آن هم قبل از اینکه لبهایش را تکان دهد و سخن بگوید. این فیلم به طرز وحشیانهای سیستم عدالت جنایی آمریکا را بهنمایش میگذارد که در تلاش برای خاموش کردن جنبشهای حقوق مدنی هستند. این فیلم که انقلابی تفکربرانگیز را همراه خود یدک میکشد، جرئت این را داشت تا زبالههای محروم جوامع سفیدپوست و دیگر قربانیان جامعه را که از نظر قومی فاصله گرفتهاند، به نمایش بگذارد و رویایی برای وحدت باوقار را با تماشاچیان خود به اشتراه بگذارد.
ویلیام اونیل در این فیلم نقش یک مرد خیابانی را ایفا میکند که هزینه خیانت را میداند اما هنوز هم برای ۳۰ اونس نقره، جاناش را هم بهخطر میاندازد. وی در نقش یک موش،مانند یک کاپو در فیلمهای خانوادگی اوباش سیسیلی، در کنار استادانی بهسبک فیلمهای «The Departed» یا «On the Waterfront» قرار میگیرد. «Judas and the Black Messiah» بهعنوان یک فیلم هیجانانگیز سیاسی، سینمای توطئه و درامی عاشقانه و اشکاور شناخته میشود؛ اثری حیاتی که مستندی را از ریشههای تاریخ بیرون میکشد.
در سینمای مدرن، تعداد کارگردانانی که با پرترههای نیمه اتوبیوگرافیکیِ دوران کودکیشان، فیلمهایی موفق میسازند، روزبهروز بیشتر میشود. «بلفاست» غمانگیزِ کنت برانا اثری برجسته است، چراکه منظرهای شادمانه به رنگ گل رز از عصری کاملاً ناخوشایند را بهتصویر میکشد. همانطور که از عنوان ممکن است شاهد باشیم، فیلم در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوج مشکلات در ایرلند شمالی میگذرد؛ لحظهای در تاریخ که اغلب همسایهها در مقابل همسایگان قرار میدهد؛ افرادی که مجبورند برای پیدا کردن یک راه خروج، وفاداری خود را کنار بگذارند.
یکی از این خانوادهها، خانواده بادی (با بازی جود هیل) است، پسری که دوران خوبی را سپری میکند، حتی درحالی که از مشکلات مالیاتی پدرش و خشونتهای احتمالی که بهسراغ مادرش میآید، آگاه است. برخی از منتقدان از شیرینی فیلم خودداری کردهاند و نقدهایی تخیلی را به رشته قلم درآوردهاند؛ نقدهایی که در آن پدری به بزرگیگری کوپر در چشم پسرش ظاهر میشود. معصومیت دوران کودکی و وجود آن بهعنوان گواهی برای والدینی که میتوانند آن را حفظ کنند، چیز ارزشمندی است که برانا در محدودترین تلاش کارگردانی خود تا به امروز به آن پی میبرد. برانا با تقلید از طبیعتگرایی سیاهوسفید تروفو و اجتناب از بمبافکنی همیشگیاش، حلقه مقاومناپذیر حقیقت را در مقابل حسرت خود القا میکند.
با وجود تمام صحبتهایی که در مورد شکاف بین نظرات مخاطبان و منتقدان وجود دارد، دیدن کمی اجماع در نظرات این دو گروه از تماشاچی همواره خوب است.«Dune» فیلمای بود که در سال اخیر بهروی پردههای سینما رفت و توانست چنین اتفاقی را ممکن سازد. به ندرت میتوان دید که کارگردانی چنین کنترل کاملی بر آغازگر یک فرنچایز داشته باشد (دنیس ویلنوو درحال ساخت دو فیلم برای اقتباس از اولین کتاب از مجموعه فرانک هربرت است و امیدوار است که سومی را براساس کتاب دوم فیلمبرداری کند و همچنین یک اسپینآف تلویزیونی از این مجموعه توسط HBO Max درحال توسعه است؛ نگران نباشید، کتابهای کافی برای حفظ موضوع و داستان سریال و پروژههای سینمایی این فرنچایز وجود دارد و قرار نیست GOT بعدی را ببینیم :>) جدا از برنامهریزیهای مالی بلندمدت برای این مجموعه «Dune» بهاندازه منبع اصلی و کار قبلی این کارگردان، عجیب و شگفتانگیز است. این فیلم که با ابعاد یک حماسه کتاب مقدس قدیمی در هالیوود روایت میشود، توانسته بازیگران و ستارگان زیادی را در خود جای دهد و یکی از خیرهکنندهترین قطعات جهانسازی علمیتخیلی را بهتصویر بکشد.
جزئیات شنیداری این فیلم بهحدی خوب است که کمال تشکر و قدردانی از هانس زیمر فقید بابت موسیقی متن این فیلم، همچنان کافی نیست. درحالی که «Dune» یک فیلم کامل نیست (صرفاً یک فیلم است که ما را با شرایط داستانی، شخصیتها و رویدادهای این دنیای علمیتخیلی آشنا میکند)، اما همچنان نادرترین فیلمای است که در سال اخیر بهروی پردههای سینما رفته است؛ اثریس که نبوغ و داستانی غنی را یدک میکشد و حماسههای علمیتخیلی در سالهای آینده، باید خود را با «Dune» بسنجند. میتوانید نقد فیلم Dune را بخوانید.
پس از شکست تجاری و هنری سنگینی که در سال ۱۹۹۷ برای فرتجایز «مورتال کامبت» اتفاق افتاد، بهنظر نمیرسید که تا مدتهای طولانی قرار باشد فیلمی از این فرنچایز بازیهای ویدیویی ساخته شود. با این حال، پس از ساخته شدن که فیلم کوتاه هشت دقیقهای به نام Mortal Kombat: Rebirth، استودیو برادران وارنر تصمیم گرفت که این مجموعه سینمایی را مجدداً بازسازی کند. جیمز ون که در کارنامه کاری خود، ساخت فیلمهای The Conjuring را نیز به ثبت رسانده است، جزو اعضای تیم تهیهکنندگی این فیلم است و کارگردانی آن نیز برعهده سیمون مککواید است؛ شخصی که کارنامه کاری چندان موفقی نیز ندارد و تنها یک فیلم کوتاه را کارگردانی کرده است.
این فیلم فانتزی، اکشن و ماجراجویانه در یک دنیای خیالی رخ میدهد، جایی که آدمهای زمینی و سایبورگها و کارکترهایی از جهانهای دیگر در نبرد روبهروی یکدیگر قرار میگیرند. راستاش را بخواهیم بگوییم، روایت داستانی این فیلم و جلوههای ویژه آن نسبت به آن چیزی که در سال ۱۹۹۷ شاهد بودیم، بسیار بهتر است اما (این را هم در نظر داشته باشید که من علاقه چندانی به گیم و بازیهای ویدیویی ندارم و خاطراتی نیز با مورتال کامبت نداشتم) میتوانم بگویم که این فیلم نسبت به آنچه انتظار میرفت، نتوانست مخاطبان را راضی نگه دارد؛ البته، آن دسته از مخاطبانی که سینما را بیشتر از ویدیو گیم میپسندند.
بیشتر بخوانید: فیلم The Batman؛ هرآنچه درباره این فیلم میدانیم
«The Dig» یک فیلم درام بریتانیایی است که اقتباسی از رمانی به همین نام نوشته جان پترسون است. ادیت پریتی، زنی که صاحب مزرعه و زمینهای وسیعی است که یک باستانشناس و کاوشگر با نام بازیل براون را بهاستخدام درمیآورد تا قبرهایی که در املاکاش پیدا کرده است را مورد بررسی قرار دهد. در این میان، بین ادیت و براون رابطهای شکل میگیرد اما در این بین، شرایط و بیماری ادیت که باید از استرس اجتناب و دوری کند، وی را در چالشهای بسیاری قرار میدهد. کارگردانی این فیلم برعهده سیمون استون بوده و بازیگرانی مانند کَری مولیگان، رالف فینس و لیلی جیمز در آن حضور داشته و بهایفای نقش پرداختهاند.
متیو ون یکی از کارگردانهای مطرح هالیوودی به شمار میآید که در کارنامه کاری خود ساخت فیلمهایی مانند مجموعه X Men را بهثبت رسانده و دو قسمت قبلی از مجموعه «کینگزمن» را نیز بهروی پردههای سینما برده است. قسمت سوم از این مجموعه، در واقع پیشدرآمدی به این مجموعه است که به پسزمینه داستانی این مجموعه و اینکه سازمان کینگزمن چگونه تشکیل شد، میپردازد. سرویس داستان این فیلم در اوایل قرن بیستم اتفاق اتفاق میافتد که در آن سرویس مردان پادشاهی شکل میگیرد تا دسیسهها و نقشههایی که برای وقوع یک جنگ چیدهشده تا میلیونها نفر را از بین ببرد، بایستند. در این بین، جنگ جهانی اول بهوقوع میپیوندد، جایی که ریشه اصلی علت تأسیس سازمانی تحت عنوان کینگزمن را میبینیم. هریس دیکنسون و رالف فینس از جمله ستارگانی هستند که در این فیلم حضور داشته و بهایفای نقش پرداختهاند.
Fast and Furious یا همان سریع و خشن یکی از محبوبترین فرنچایزهای اکشن در سینما است که طرفداران و مخاطبان زیادی در سرتاسر جهان، آن را دوست دارند و فیلمهای آن را نیز دنبال میکنند؛ البته باید این موضوع را قبول کنیم که تمامی قیمتهای سریع و خشن خوب نیستند و برخی از آنها نمرات بسیار ضعیفی را نیز از سوی منتقدان دریافت کردهاند. جاستین لین، کارگردان مطرحی که در بازههای زمانی مختلف وظیفه کارگردانی قسمتهایی از این مجموعه را برعهده داشته، مانند قسمت ششم این مجموعه که مورد تحسین منتقدان نیز قرار گرفته، به این مجموعه بازگشته و نهتنها قسمت نهم را کارگردانی کرده، بلکه برای ساخت قسمت دهم نیز با استودیو سازنده قراردادی را امضا کرده است و اینطور که بهنظر میرسد، هالیوود نمیخواهد به این زودیها دست از سر Fast and Furious و اکشنهای همراه با ماشین این فیلم بردارد.
بیشتر بخوانید: 35 فیلمای که در سال 2022 بهروی پردههای سینما میروند
در این فیلم، دومینیک و خانوادهاش با جیکوب، بردابر دومینیک مواجه میشوند که یک آدمکش بسیار مرگبار است و برای دشمن قدیمی خانواده دومینیک یعنی سیفر کار میکند. علاوه بر این، وی مشکلات شخصی بسیاری با دومینیک دارد و در نتیجه آن، اتفاقاتی هیجانانگیز را در این فیلم شاهد هستیم. اگر بخواهم نظر کوتاه و مختصری درباره این فیلم بدهم، میتوانم بگویم که شور یک چیزی را درآوردن بهشکلی بسیار ملموس در این فرنچایز هالیوودی دیده میشود اما برای دوستٔداران فیلمهای اکشن و فیلمهایی که ماجراجوییها و حتی هیجان این مجموعه رتا دوست دارند، دیدن چنین فیلمای صد در صد لذتبخش خواهد بود.
دنیای سینمایی مانسترورس (MonsterVerse) از آن دست دنیاهای سینمایی قدیمی بهشمار میآید؛ به عبارتی، پیش از آنکه مارولی باشد، مانسترورس بود. جدا از ریشههای اینکه این دنیای سینمایی چگونه ساخته شد و چه تاریخچهای دارد، مخاطبان و طرفداران این دنیای سینمایی همواره نسبت به اکران فیلمهای جدید این دنیا هیجانزده میشوند. فیلم Godzilla Vs. Kong سیوششمین فیلم از این دنیای سینمایی است که در آن شخصیتهای گودزیلا و کونگ حضور دارند. کارگردانی این فیلم برعهده آدام وینگارد بوده که در کارنامه کاری خود، ساخت فیلم The Guest را بهثبت رسانده است. در خلاصه داستان این فیلم آمده است: «در دنیایی که هیولاها در زمین زندگی میکنند، کینگکونگ و گودزیلا در مقابل یکدیگر قرار میگیرند؛ دوتا از قدرتمندترین نیروهای زیرزمینی سیاره زمین که جنگی دیرینه دارند که به سالیان سال پیش بازمیگردد. این اتفاق باعث میشود تا توطئههای بشر برای حذف این مخلوقات بیشتر شود.»
به شما پیشنهاد میکنم که پیش از دیدن این فیلم، آثار قبلیتر این فرنچایز جدید مانسترورس مانند Kong: Skull Island و Godzilla: King of Monster را تماشا کنید؛ آثاری که پسزمینه داستانی بسیار خوبی به شما میدهند و شما را با کارکترهای دیگر این فرنچایز آشنا شوید. از ستارگان این فیلم میتوانیم به میلی بابی براون، کایلی چندلر و ربکا هال اشاره کنیم. از آن طرف، «گودزیلا در مقابل کونگ» یکی از پاپکورنی و سرگرمکنندهترین آثار سینمایی است که در سال ۲۰۲۱ بهروی پردههای سینما رفته در نتیجه میتوانیم بگوییم که دیدن آن چه برای طرفداران این ژانر و اشخاصی که فیلم را صرفاً برای سرگرمی میبینند، یا حتی کاربرانی که به فیلمهای اکشن علاقهمندند، لذتبخش خواهد بود.
The Conjuring The Devil Made Me Do It سومین قسمت از مجموعه The Conjuring است که توسط مایکل چاوز ساخته شده است؛ کارگردانی که در کارنامه کاری خود، ساخت فیلم «مایکل چاوز» را بهثبت رسانده است. در این فیلم، هیجانانگیزترین پرونده محققان وقایع ماورالطبیعه، اد و لورن وارن بهوقوع میپیوندد؛ پروندهای کهیک شیطان ناشناخته را جلوی آنها قرار میدهد و با مبارزه برای روح یک پسر جوان نیز آغاز میشود. ورا فارمیگا و پاتریک ویلسون مانند سابق به بهترین شکل ممکن در این فیلم بهایفای نقش پرداختند و اگر بهدنبال یک فیلم ترسناک در سالی که گذشت، هستید تا شما را سرگرم کند، The Conjuring: The Devil Made Me Do It میتواند انتخاب بسیار مناسبی باشد.
داستان این فیلم در یک مدرسه خصوصی نیوانگلند در سال ۱۹۵۹ اتفاق میافتد؛ فیلمای درباره یک معلم زبان انگلیسی (با نقشآفرینی رابین ویلیامز) که روابط وی با دانشآموزاناش در طول فیلم به تصویر کشیده میشود. «انجمن شاعران مرده» به مخاطبان و تماشاچیان خود میآموزد که کمی بیشتر با شعر زندگی کنند، کمی بیشتر علایقهای خود را دنبال کنند و در نهایت، اگر هیچکدام را انجام ندادند، زندگی کنند. برای ما که در مدارس ایران تحصیل کردهایم، این فیلم به عنوان یک فانتزی به حساب میآید؛ زمانی که معلم آزادی کامل را در اختیار دانشآموزاناش قرار میدهد، با تفکرات سنتی خانوادهها مقابله میکند و در نهایت دانشآموزان را تشویق میکند که درس همه چیز در زندگی آنها نیست.
این فیلم دومین نامزدی اسکار رابرت ویلیامز دوستداشتنی را به ارمغان میآورد و اتان هاوک نیز طی مصاحبهای عنوان کرد که کار روی این فیلم به وی انگیزه داد تا حرفه بازیگری را در مسیر شغلی خود ادامه دهد. اگر یک فیلم باشد که بتواند خنده، اشک و شوق را به شکلی یکجا در شما بهوجود بیاورد و لذت را به شما منتقل کند، آن «Dead Poet Society» است.
Trainspotting که یکی از بهترین فیلمهای بریتانیایی تمام دورن با حساب میآید، گروهی از معتادان به هروئین در ادینبورگِ اسکاتلند را دنبال میکند که سعی میکنند خود را در جامعه عادی ادغام کنند و بارها در این امر شکست میخورند. مطمئناً این فیلم یک اثر تاریک به حساب میآید اما قصیدهای برای جوانی و ناامنی اقتصادی است که نمیتوانید از فکر کردن به آن دست بردارید. اگر بخوام نظر خود را در یک جمله برای شما بیان کنم، میتوانم بگویم که Trainspotting «ناامیدانهترین دوران جوانی ما را با شکستهایی که در اطراف آن در جریان است» بهتصویر میکشد و به ما نشان میدهد که زندگی چقدر سخت است و گاهی اوقات میتواند سختتر از آن چیزی باشد که ما فکرش را میکنیم. فیلمبرداری و تکنیکهای جدید تصویربرداری، داستانسرایی و فیلمنامهنویسی بسیار خوب و تیم بازیگری نابغه آن موجب میشود تا بر هر کسی واجب باشد تا هر کسی در زندگی خود، حداقل یک بار هم که شده Trainspotting را تماشا کند.
از من به شما نصیحت، اگر تنها هستید، اگر آرزوی ورود به یک ارتباط با شخصی دیگر را در دارید اما سگ سیاه افسردگی و دیوارهای خانه، درحال مسموم کردن زندگیتان هستند، این فیلم را نبینید و آن را نگه دارید برای روزی که حالتان خوب است و یک اثر سینمایی نمیتواند در حال و روز خوبتان تأثیر بگذارد. فیلم «Her» اسپایک جونز آیندهای نهچندان دور را بهتصویر میکشد که در آن شلوارهای کمر بلند هنوز در مد روز شناخته شدهاند و در آن، یک مرد تنها عاشق سیستمعاملی Siriمانند میشوند.
بیشتر بخوانید: تاریخچه مارول؛ از کمیکبوک تا دنیایی ابرقهرمانی
این فیلم کلاسیک ظاهراً درباره ۱۲ مرد سفیدپوست در هیئت منصفه است که در مورد اینکه آیا یک مرد جوان پورتوریکویی واقعاً پدرش را کشته است یا خیر، با یکدیگر بحث میکنند. از طرفی، این فیلم در مورد تعصب و کلیشه و فرضیاتی است که ما هر روز بدون اینکه متوجه باشیم با خود حمل میکنیم، اینکه قضاوتهای زودهنگام و دیدگاههای سطحیانگارانه در زندگی ما نقشی ندارند اما در بستر یک دادگاه و در مسئلهای مانند محاکمه یک شخص، چه تأثیر مهمی را بهجا میگذارد. ای دوستداران فیلمهای مدرن و متنفران فیلمهای کلاسیک، ای کسانی که دیدن پدرخوانده را مایه شرمساری میدانید و سرتان با فیلمهای مارول زیر برف است، ای ندیدگان! الان فرصت خوبی است تا با فیلم «12 Angry Men» ورود شکوهمندانهای به فیلمهای کلاسیک داشته باشید و شاید بتوانید فیلمهای سیاهوسفید را جدا از رنگشان دوست بدارید.
استلان اسکارسگارد نقش پروفسوری را ایفا میکند که متوجه میشود سرایدار مدرسهاش (با نقشآفرینی مت دیمون)، درواقع یک کاردان ریاضی است. رابین ویلیامز نقش درمانگری را ایفا میکند که مرد جوان مشکلداری را مییابد، وی را بیرون میکشد، دیوارهای او را میشکند و به او کمک میکند تا بهبود یابد. بین موسیقی متن الیوت اسمیت و اجرای غمانگیز مت دیمون، این فیلم درباره نبوغ است، درباره ستاره بودن است و درباره عادی بودن. درباره این است که ویل هانتینگ چگونه خوب خواهد بود و درباره این است که ما در زندگی چگونه خوب باشیم.
کوئنتین تارانتینو در این کمدی تاریک جنایی با بازی تراولتا و ساموئل ال جکسون که نقش قاتلانی را ایفا میکنند که تلاش میکند یک چمدان دزدیدهشده را برای رئیس اوباش خود پس بگیرد، در بهترین حالت خود قرار دارد. شیمی بازیگران برجسته از جمله اوما تورمن مورد علاقه تارانتینو و فیلمنامه عجیب و غریب بهطور معمول این فیلم را در صدر فهرست منتقدان برای بهترین فیلم قرن قرار میدهد. «عامهپسند» عجیب است، خونین است، شور و شوق دارد و درنهایت، تماشایی است.
وطنپرستبازیها چه میگوید؟ با من هستید؟ من وطنپرستم؟ بگذارید یک حقیقتی به شما بگویم: فیلم «جدایی نادر از سیمین» یا همان به زبان انگلیسی Separation اصغر فرهادی جایزه اسکار را به این خاطر دریافت کرد که در بین فیلمهای خارجیزبان، بهترین بود. این فیلم نهتنها از لحاظ داستانی، بلکه از منظر فیلمسازی و تیم بازیگری بینظیر تلقی میشد؛ چیزی که نه تنها من، بلکه منتقدان و رسانههای مطرحی از سرتاسر دنیا بر سر آن توافق نظر داریم. میدانم بسیاری از دیدن فیلمهای ایرانی ترس دارند و آن را بد میدانند اما در میان تمام فیلمهایی که در چند سال اخیر بهروی پردههای سینما رفتهاند، بهنظر میرسد که «جدایی نادر از سیمین» بهترین اثر سینمایی ایرانی است که در حال حاضر میتوانید تماشا کنید.
سوالات متداول
از نظر رسانه کاروتک و شخص بنده بهعنوان نویسنده، بهترین فیلمای که در سال اخیر بهروی پردههای سینما رفته، Dune است نمیدانم =)))) البته فیلمهایی که در این لیست قرار گرفته، نهتنها نظرات من بلکه نظرات منتقدان و مخاطبان مطرح جهانی را نیز شامل شده است. بهنظر من فیلمها را ببینید و بعد این لیست را قضاوت کنید =))بهترین فیلم امسال چیست؟
چرا از این لیست باید استفاده کنیم؟